یادداشتهای گاه و بی گاه



از اینجایی که هستم همه چی خیلی دور، مبهم و مه گرفته است. سخته که کلمات رو معنی دار کنار هم بچینی. حتی وقتی فکر میکنم که به وضوح رسیدم، بعد از قرار دادن چیزایی که فقط توی ذهن من وجود دارن توی دنیای بیرون، همگی اون ها معنی خودشون رو از دست میدن. اما نمیدونم که حتی اینم درسته. که اون ها اصلا معنی خاصی داشتن یا از اول هم ذراتی نامفهوم توی ذهنم بودن و من خودم رو گول میزدم. وقتی سعی میکنم که این رو بفهمم، بیشتر و بیشتر درک اینکه چی واضح هست و چی ناواضح برام سخت میشه. و بعد نمیتونم تشخیص بدم چی واقعی هست یا نه. انگار که اگه چیزی واضح نباشه واقعی بودنش هم واضح نیست.

نمیتونم بگم اون روز واقعی بود یا فقط جزیی از ذهن من. توی حیاط آسایشگاهی بودم که میدونم توش کار میکردم. یا شاید میدونستم. اما دیگه نمیدونم کجاست. از پله ها بالا رفتم تا داروی بیمارهای طبقه بالا رو بدم درحالیکه فکر میکردم این ساختمون جای خوبی برای نگهداری بیمارهای روانی نیست. و بعد که بالا بودم انگار دیگه حیاطی نبود. مثل وقتی که داری خواب میبینی فکر میکنی یه چیزی اشتباهه و تغییرش میدی. اما وقتی سعی میکنم به یاد بیارم فکر میکنم که قطعا حیاطی بوده و من فقط اون لحظه، توی اتاق ته راهرو همه رو از یاد بردم.

به اینجا که میرسم ذهنم پرش میکنه. میره دنبال هرچیزی که گیرش بیاد. انگار که از میترسه مجبور شه به جای یادآوری اون، دوباره بازسازیش کنه و با واقعی نبودن اون برخورد کنه.

توی اون اتاق پنج تا تخت بود. سه تاشون کنار دیوار روبه رو به صورت افقی به هم چسبیده بودن و دوتا هم کنار دیوار سمت در به موازات اون ها قرار گرفته بودن. اما فقط دوتاش پر بود. تخت روبه روی اتاق و تخت کنار در. یه میز کوچیک هم روبه رودر، کنار تخت بود. داروها رو روی قرار دادم تا بتونم دارو هرکدومشون جدا کنم و بهشون بدم. اسم هیچکدومشون رو نمیدونستم اما انگاری هردو رو میشناختم، آروم آروم به یادم می اومد که بیشتر میشناسمشون. حتی به یکی از اون ها حس خاصی داشتم. حسی که نباید می بود. چون اون ها به عنوان بیمار بستری بودن و من پرستارشون. اونی بود که تختش کنار میز بود و حالا داشت با حالتی عجیب به من که داروها رو از هم جدا میکردم نگاه می کرد. جذاب بود و میخواستم که به من اون جور نگاه کنه. اما یه لحظه بعد انگار نمیدونستم که این رو خودم خواستم. از نگاهش تعجب کردم. همینطور از دوستش که با لبخند شیطنت آمیزی نگاهش بین ما جا به جا میشد. روی تخت کنارش نشستم که قرص هاش رو بهش بدم. نگاهشون بدجور متعجبم کرده بود. میترسیدم اما این یه جورایی این موقعیت رو دوست داشتم. گفتم: چتونه؟

هردو خندیدند. جلو اومد و شروع کرد به بوسیدنم. من غرق هیجانی دیوانه کننده شدم.

اما یک لحظه ترسیدم، فکر کردم حتما در اتاقی مثل این برای مراقبت از بیمارها دوربین گذاشته اند و اگر کسی مرا ببیند بیچاره میشوم. همان موقع یادم آمد که قبل تر به هم اتاقیش که انگار هم رفیقش بود و هم ازش حساب میبرد اشاره کرده بود او هم رفته بود بالای تخت و شروع کرده بود به شکلک درآوردن جلوی آن. جالب است که این را قبل تر ندیده بودم اما حالا یادم می آمد.

انگار که همه این ها جز خواب نبوده باشد. که من عاشق کسی نبوده و کسی بوسه بر لب های من نزده باشد. انگار که همیشه من بوده ام و خودم و خودم. و هر چیز غیر از آن هم من بوده باشم. منی که من بودنش را مبهم جلوه کرده. منی که خیال می کرده من نبوده.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها